زن از درون کیفش لقمه را بیرون آورد و به دست او داد.پسرک چند لحظه ای به آن نگاه کرد و
سپس با تردید آن را درون جیب لباسش گذاشت.
زن متعجب بود.می دانست که گرسنگی توان از او بریده است.صبح روز بعد،زن دوباره با لقمه و
بسته ای میوه به طرف پسرک رفت.این بارهم با تعجب دید که او خوردنی ها را گرفت ولی
نخورد.احساس می کرد شوهرش زیاد هم بی ربط نگفته است.
آن روزوقتی پشت پسرک راه افتاد وبه در خانه شان رسید،باورنمی کرد آنچه می بیند درست
باشد؛پسرک به طرف خواهر کوچکش رفت و تمام خوردنی ها را با شوق به او داد.محبت پاک و
معصومانه پسرک اشک هایش را جاری کرد.